نویسنده: محمد قاسم زاده


 
در زمان‌هاي قديم پادشاهي بود و دختري داشت به نام پريدخت. روزي از پدرش اجازه گرفت تا با چند تا كنيز برود گردش و اسب سواري كند. پادشاه اجازه داد. آنها رفتند و رفتند تا خسته شدند. جايي از اسبشان پياده شدند تا خستگي در كنند. سرشان را گذاشتند رو زمين و خوابيدند. از خواب كه بيدار شدند، شب شده بود. دخترها زود سوار اسب شدند و تاختند. اما پريدخت با اسبش به دره‌اي افتاد و دخترهاي ديگر هم جدا افتادند.
پادشاه كه از نيامدن پريدخت نگران شده بود، به غلام‌هايش دستور داد كه بروند بگردند و پريدخت را پيدا كنند. از آن طرف، تو دره پسر جواني با مادر پيرش تو كلبه‌اي زندگي مي‌كرد. صبح زود پيرزن پسرش را براي خواندن نماز بيدار كرد. پسره رفت وضو بگيرد كه ديد يك نفر غرقه به خون رو زمين افتاده. مادرش را صدا زد و به كمك او دختره را بردند تو كلبه‌شان.
دو روز از رفتن پريدخت گذشته بود كه مأمورهاي پادشاه جار زدند كه هركس دختر پادشاه را پيدا كند، شاه از مال دنيا بي‌نيازش مي‌كند. اما اگر كسي بداند دختر پادشاه كجاست و خبر ندهد، دودمانش را آتش مي‌زند.
از قضا، گذر يكي از مأمورهاي پادشاه به دره افتاد و از سوراخ در كلبه نگاه كرد و دختر را ديد. زود سوار اسبش شد و رفت پيش پادشاه و خبر داد. پادشاه دستور داد كه بروند دختر و پيرزن و پسر را بيارند.
پيرزنه مشغول صحبت با دختره بود و اسم و رسمش را مي‌پرسيد، اما دختره اسم و رسمش را نگفت و پيرزنه به دختره پيله كرده بود كه سربازهاي پادشاه رسيدند به كلبه. پيرزن و دختره و پسره را بردند به قصر و پادشاه، پسره و مادرش را انداخت به زندان. دختره از كار پدرش خيلي ناراحت شد و وقتي ديد پادشاه نمي‌خواهد حرف‌هايش را باور كند، ديگر چيزي نگفت. روزي كه مي‌خواستند پسره را دار بزنند، پسره ماجرا را براي آنها تعريف كرد و گفت كه نمي‌دانسته او دختر پادشاه است. پريدخت هم حرف‌هاي او را تأييد كرد كه اگر اين جوان نبود، من تا حالا مرده بودم. پادشاه دخترش را به عقد پسر درآورد و هر دو زندگي خوشي را شروع كردند و صاحب بچه‌هاي زيادي شدند.


منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.